خداوندا
من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی زمستان
من از تنهایی و دنیای بی تو میترسم
خداوندا
من از دوستان بی مقدار، من از همراهان بی احساس
من از نارفیقیهای این دنیا میترسم
خداوندا
من از احساس بیهوده بودن، من از چون حباب آب بودن
من از ماندن چو مرداب میترسم
خداوندا
من از مرگ محبت ،من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیك میترسم
خداوندا
من از ماندن میترسم ،من از رفتن میترسم
خداوندا
من از خود نیز میترسم
خداوندا پناهم ده . . .
الهی
تو ما را ضعیف خواندی، از ضعیف چه آید جز خطا!
و ما را جاهل خواندی و از جاهل چه آید جز جفا!
و تو خداوندی کریم و لطیف، از کریم و لطیف چه سزد؟
جز از کرم و وفا و بخشیدن عطا!
الهی
ای داننده هر چیز و سازنده هر کار و دارنده هر کس.
نه کس را با تو انبازی و نه کس را از تو بی نیازی.
کار به حکمت می اندازی و به لطف می سازی.
نه بیداد است و نه بازی!
الهی
نه به چرایی کار تو، بنده را علم، و نه بر تو کس را حکم.
سزاها تو ساختی و نوا ها تو ساختی.
نه از کسی به تو، نه از تو به کس،
همه از تو به تو، همه تویی بس.